از once زمانی به عنوان قید استفاده میشه که
منظورمون " یک بار" باشه. برای مثال : من
یکبار به استادیوم فوتبال رفته ام.
I've
only gone to stadium once.
I've
met her husband once. = من شوهر او را یکبار دیده ام.
گاهی از once + a + time
استفاده میشه. به چه معنی؟ به معنی چندوقت به چند وقت. سخته منظورمو برسونم. پس یه
مثال میزنم:
I
meet him once a month. = من او را یکبار در ماه ملاقات می کنم.
We
gather together once a week. = ما هفته ای یکبار دور هم جمع میشیم.
گاهی از once + every + plural time استفاده میشه. چه موقع هایی؟ وقتایی که مثلا شما کاری رو هر دو یا
سه هفته یه بار انجام میدید. مثال انگلیسی:
I go
to gym once every 2 or 3 weeks. = من دو یا سه هفته یه بار میرم باشگاه.
گاهی وقتا هم از once استفاده می کنیم برای بیان کاری که در گذشته
انجام شده یا می شده ولی الان دیگه نمیشه. مثلا پدرم یه روزی تو ذوب آهن کار می
کرد. در این حالت once
اخر جمله نمیاد. بعد از فعل میاد.
مثال:
She
was once a school teacher but she quit.
او یه روزی معلم مدرسه بود ولی از اون کار خارج شد.
خسته شدینا. این آخریشه :)
یه اصطلاح معروفی داریم تو انگلیسی به صورت once upon a time می دونین معنیش چیه؟ اول داستانای فارسی که
به بچه ها میگن یه جملس مشترکه بین همه. چیه؟ ... بله درسته "یه
رووووز " یا " روزی از روزها". من به شخصه از طرفدارای این اصطلاح
جالبم. توی قصه های به زبان انگلیسی از این اصطلاح زیاد استفاده میشه. حالا که بحث
داستان شد این داستان زیبا رو بخونید با ترجمش.
“Once upon a time, there was a boy. He lived in a
village that no longer exists, in a house that no longer exists, on the edge of
a field that no longer exists, where everything was discovered, and everything
was possible. A stick could be a sword, a pebble could be a diamond, a tree, a
castle. Once upon a time, there was a boy who lived in a house across the
field, from a girl who no longer exists. They made up a thousand games. She was
queen and he was king. In the autumn light her hair shone like a crown. They
collected the world in small handfuls, and when the sky grew dark, and they
parted with leaves in their hair.
Once upon a time there was a boy who loved a girl, and her laughter was a question he wanted to spend his whole life answering.”
Nicole Krauss, the History
of Love
روزی از روزها پسری در خانه ای که دیگر نیست در
روستایی که دیگر وجود ندارد و در کنار زمینی که دیگر اثری از آن نیست زندگی می
کرد. در جایی زندگی می کرد که همه چیز داشت و هرچیزی ممکن بود. یک تکه چوب می
توانست شمشیری باشد و یک قلوه سنگ الماسی، درختی و یا قلعه ای. روزی از روزها پسری
در کنار دخترکی که دیگر نیست زندگی می کرد. بازی های مختلفی را باهم انجام می
داند. او شاه می شد و دخترک ملکه. دخترک در آفتاب پاییزی موهایش همچون تاجی بر سر
می درخشید. آن ها دنیا را در مشت های کوچک خود داشتند. و هنگامی که آسمان تیره و
تار شد با برگ هایی بر سر از هم جدا شدند.
روزی از روزها پسری بود که دخترکی را دوست می داشت.
و خنده های دخترک برای پسر سوالی بود که می خواست تمام طول عمرش را برای یافتن
پاسخ آن سوال سپری کند...